اشعار فریدن مشیری و نیما و بهار و شاملو و شعرای هم عصرشان را که بخوانید ، همه اش از کوه و دشت و ابر و باغ و . نوشته اند. شاید بگویید چه دل خوشی داشته اند. یارو نشسته یک ماه وقت گذاشته احوالات یک باغ بدون برگ را نوشته یا دیگری دماوند را توصیف میکرده و .
من هم میخوام داستان یک کَشتی را برایتان تعریف کنم. یک کشتی قدیمی، روی اقیانوسی خروشان! میخواهم از ناخدای کشتی بگویم. ناخدا انتخاب میشود تا دست خدا باشد در کشتی. ناخدا هست تا کشتی بیراهه نرود، از طوفان ها بگریزد و باد آن را در هم نکوبد. ناخدا نمی تواند بگوید من فکر نمی کردم طوفان بیاید یا نمی دانستم باد از شرق خواهد وزید. ناخدا باید همه کار بلد باشد. باید بداند چطور بادبان ها را باید جمع کرد یا اگر کشتی سوراخ شد باید چکار کرد و جیره غذا را چطور باید مصرف کرد و چگونه پارو زد. نمیشود یک نفر ناخدا باشد بعد هر وقت خواست از اختیاراتش استفاده کند و هر وقت نخواست به ملوان بگوید کشتی را هدایت کند. نمیشود ناخدا تصمیم بگیرد و بعد بگوید پاروزن ها آن را اجرا کردند من کاره ای نیستم. اگر یک روز بادبان حین جمع کردن پاره شد ، نمی‌تواند بگوید من به ملوان ها گفتم بروید خودتان فکر کنید یک جور بادبان را جمع کنید من درباره بادبان ها اطلاعی نداشتم. خب تو که نمی دانستی بادبان چیست و عرشه کجاست ؟ چرا ناخدا شدی ؟ اصلا تو در ناخدایی ریش سفید کردی بعد از این همه مدت چرا یاد نگرفتی ؟ اگر هم می دانستی، مسئولیت غرق شدن کشتی را برعهده بگیر. ناخدا برای این نیست که هر وقت کشتی به خشکی رسید تشویقش کنند زمان شکست هم باید مسئولیت بپذیرد. خلاصه اگر زمانی سوار یکی از این کشتی ها شدید ، با قایق نجات خودتان را به کشتی بغلی برسانید. یک جایی که ناخدا به جای پاسخگویی ، بلندگوهای کشتی را قطع نکند!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها